ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

شب يلدا

همون شب شنبه 30 آذر که شب يلدا بلندترين شب سال بود همه خونه آقاجون جمع شديم دور هم.  اقاجون کلى ميوه و تنقلات خريده بود نشستيم فال حافظ گرفتيم و شعر خونديم کلى هم خوراکى خورديم و عکس گرفتيم. يه شب سردو زمستانى واى که چه شب خوبى بود بعد از کلى حرف زدن و خنديدن شب يلدا هم به اتمام رسيد تو هم که از صبح مشغول شيطونى و بازى بودى خيلى خسته بودى ساعت 12.30 بود که خوابت برد عزيزم... اميدوارم هميشه تو زندگيت شادو خندون باشى و همه شبات يلدايى باشه... الهى هيچوقت تو چشات غم نشينه نفس مامان... به اميد يلداى بعدى........................ ...
27 اسفند 1392

يلدا در مهد

عشق مامان دوباره سلام. بمناسبت شب يلدا روز شنبه 30/9/92 جشنى در مهد شما برپا شد و به ما خبر دادن که مامانا به اندازه بچه هاشون ميوه و شيرينى و بادکنک و شکلات بياريم. شنبه صبح زود از خواب پا شدى لباساتو پوشيدى و بقول خودت موهاتو برات فشن کردم حسابى تيپ زده بودى.  ساعت 7.30بود که سرويس مهد اومد دنبالت توهم با خوشحالى سوار ماشين شدى و رفتى ققرار شد من وسايل مورد نيازو بخرم و برات بيارم. رفتم شيرينى فروشى واست کمى شيرينى و شکلات و بادکنک خريدم بعد ميوه هاى مورد علاقت(موز,نارنگى,خيار و ليمو شيرىن) خريدم برات آوردم مهد خيلى خوشحال بودى انقد بازى کردى که خيس عرق شده بودى خوشگلم موهات همش به هم ريخته بود من چندتا عکس يادگارى از تو و خاله مريم و...
27 اسفند 1392

تولد 6 سالگى

يکشنبه 17آذر تولدت بود عزيزم اون شب دايى جونارو دعوت کرديم خونه آقاجون تا دور هم باشيم منم که غروب از سر کار برميگشتم واست کيک تولدو کادو خريدم وقتى از در اومدم تو تا چشمت به کيک افتاد از خوشحالى کم مونده بود بال در بيارى خيلى خوشحال بودى گلم همش اصرار داشتى هديه هارو باز کنى به زور جلوتو گرفتيم تا بعد شام... با عجله شامت رو خوردى و لباستو عوض کردى و منتظر شروع شدن تولد بودى کلاه تولدو گذاشتى سرت و نشستى رو مبل کيکو آوردم و کمى کنارت عکس يادگارى انداختيم بعد شمعو فوت کردى و کيکو بريدى خيلى خوشحال بودى هيچوقت تو عمرت انقد نخنديده بودى بعد کادوهاتو گرفتى خيلى ذوق کردى و همون لحظه مشغول باز کردنشون شدى با آجى فاطمه...از دين ماشينو توپ بسکتبال خ...
26 اسفند 1392

محرم

سلام عشق مامانى                                                                                                         &nbs...
26 اسفند 1392

22 بهمن

عزيز دل مامان 3 شنبه 22 بهمن همه جا تعطيل بود تو اين روز بخاطر پيروزى انقلاب اسلامى همه جا جشن و سرور برپاست .انقلاب اسلامى در سال 1357 با رفتن شاه از کشورمون پيروز شد و امسال 35 سال از اين ازادى ميگذره تو اين روز همه جا جشن ميگيرن و به راهپيمايى ميرن و با شعارهاى مرگ بر شاه و مرگ بر امريکا از کشورشون حمايت ميکنن, 22 بهمن روز پيروزى ما روز شکست دشمن مبارک پسر گلم.
19 اسفند 1392

ايليا و روزاى برفى

سلام قشنگ مامان. عزيزم همچنان زمستان را پشت سر ميذاريم بهمن ماه 92 بود تازه هوا داشت شکل زمستون ميگرفت بعد از روزاى آفتابى 10 بهمن92 بود که هوا خيلى سرد شده بود شب 5شنبه باد شديدى مى وزيد طورى که سقف بعضى از خونه هارو از جا کند من همش نگران تو بودم آخه تو اون شب پيش بابايى بودى تا صبح خوابم نبرد نگرانت بودم که يوقت نترسى. فرداى اون روز جمعه بود که بابا اوردت پيش من هوا برفى و سرد بود تو از ديدن برف خيلى خوشحال شده بودى آخه اولين بار بود که برفو ميديدى همش منتظر بودى برف رو زمين بشينه تا برى تو حياط آدم برفى درست کنى... شب جمعه وقتى مى خواستى بخوابى ازم قول گرفتى که اگه برف زياد نشست رو زمين نرىى مهد و برى تو حياط برف بازى کنى منم قبول کردم ک...
18 اسفند 1392

رفتى مهمونى جيگر مامان

روزها طبق روال هميشگى سپرى ميشد روزا ميبردمت مهد ظهرا ميومدم دنبالت خيلى چىزا ياد گرفته بودى تو مهد که بعدا همشو برات ميذارم آخر هفته هام ميرفتى پيش بابايى... اين هفته 4شنبه ظهر رفتى پيش بابا چون شب 4شنبه 13آذر تولد عمو اسى بود رفتين تولد عموجون کلى هم بهت خوش گذشت تا جمعه پيش باباجون بودى جمعه ظهر بود که بابا اوردت پيش من بعد باهم رفتيم خونه دايى جون تا رسيدى مشغول بازى با آجى فاطمه شدى شام هم خونه دايى مونديم تا اخر شب انقد بازى کردى که وقتى رسيديم خونه همش نق ميزدى و ميگفتى پام درد ميکنه منم کلى پاتو ماساژ دادم تا خوابت برد خوشگل مامانى... مثل فرشته ها خوابيده بودى صبح که واسه مهد بيدارت کردم هزار تا بهونه اوردى که نرى هى ميگفتى پام درد م...
18 اسفند 1392

تنهايى ايلياجون با بابايى

عشق مامانى امروز 30ابان92 مهدت تعطيل بود قرار شد بابا ساعت 11 بياد دنبالت تا باهم بريد خونه عزيز بابايى. از اونجا به بعدش رو ديگه نميدونم چيکار کردى وقتى رسيدى به بابا از من خدافظى کردى و با بابا رفتى انگار واسه هميشه داشتى از من جدا ميشدى طاقتم نمي آورد به زور جلو خودمو گرفتم که تو خيابون اشکم در نياد نتونستم بدون تو برگردم خونه بخاطر همين رفتم خونه زندايى سارا همش دلم پيش تو بود آروم نميشدم واسه همين با زندايى رفتم امامزاده ابراهيم نشستم اونجا کلى خودمو خالى کردم انگار يه چيزى از وجودم کم شده بود هوا ديگه تاريک شده بود اومدم خونه بدون تو خونه خيلى سوتوکور بود جاى خاليتو تو اتاق نگاه ميکردمو بى اختيار اشک ميريختم شب به سختى گذشت امروز جمعه ...
18 اسفند 1392
1